گاه نوشته هاي (رها) محمد دليريان



خداوندا گمان کافر شده ام باز


بگويم حرفهايم را؟


بگويم دردهايم را؟


بگويم غصه هاي خسته ي يلدايي يک قلب عاشق را؟


شب يلداست.


زبانم لال


قلم خاموش


مگر قهري تو با اين ها


صداي اشکهاشان نمي آيد مگر بالا؟


چرا در شهر امشب که شب يلداست


ميان ازدهام شادي مستان


درون خانه هاي کوچک پر درد


انار سفرها تلخ است؟


چرا يلدايشان سرد است؟


چرا شب،شب که گفتي مايه ي آرامش انسان در خواب است


شروع اشکها و دردهاي مادران مانده در فقر است


که صورت هاي سرخ از سيلي مردانشان گرم است


چه يلداي،چه طولاني شب غمگين غم باري


خداوندا تو مي بيني و مي داني و آگاهي


ولي افسوس انسان اين من مرموز در خود گم


به غير از خويش را کور است


خداوندا


اگر فرياد من تلخ است


اگر افسوس من سرد است


اگر در خويشتن از درد مي سوزم


فداي آتش عشقت


خدايا دست هايت کو؟


 


محمد دليريان


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ناب وردپرس Sam ثبت شرکت Marc دکتر حسین کرامتی روان کننده بتن خبر هلث دنیای از خوشمزه ها Bret